آخرین گلوله به قلم نیلوفر سامانی
پارت سیزده
زمان ارسال : ۳۰۷ روز پیش
در حوالی خیابانهای ولیعصر ،بردیا در ماشیناش نشسته بود.هنوز داغ مرگ ارسلان بر سینهاش سنگینی میکرد.این را از لباس سیاه بر تنو چشمهای آغشته به خوناش نیز میشد فهمید.در سمت کمک راننده باز شد و حسین با برگههای در دستاش نشست.
_درست حدس زد ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
yas
00من تازه شروع کردم به خوندن این رمان جذاب وتا اینجا خیلی خوب بوده بنظرم رمان خفنیه😍