ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت پنجاه و پنجم :
- میخوای بری پیش پدرت؟ میتونی بری. تا یک ساعته دیگه ماشین رو میفرستم.
"وای خدا! مرسی که مفهوم حرفم رو به موقع گرفت، خدا را شکر که حس مسئولیتش بیدار شده. داشتم از استرس میمردم!" ممنونم کوتاهی زیر لب زمزمه کرده و آرام از روی مبل مخملی اتاق بلند شدم و به طرف در چوبی اتاق حرکت کردم.
به محض اینکه در را بستم، آرام دستم را بالا آورده و هورا کوتاهی از حنجرهام خارج شد. در راه رو میچرخیدم و
جیم
00قشنگ بود💙