ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت پنجاه و چهارم :
«فصل چهارم»
روزها پشت سر هم میگذشت و زخم کمر من بهتر میشد. این وسط فقط تا صبح نماز خواندنها، تا صبح دعا کردنها و شب بیداریهای سوگند ذهنم را درگیر کرده بود. بارها از او پرسیده بودم که "چیزی شده سوگند؟"
و او هر بار میگفت" دلم برای ننه و آقاجان تنگ شده"
حال روحیاش خراب بود یا من این گونه تصور میکردم؟ هر چه که بود باعث شد، به سمت اتاق عمو رفته و با تردید به در اتاقش خیره ش
جیم
10چقدر من از دست این عمو عه حرص میخورم از همه بدتر اینه