ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت پنجاه و ششم :
- نیازی به شرمنده بودن نیست، چون خودمم تمرکز نداشتم و دیگه نمیتونستم بفهمم توی کتابها چی نوشته.
با نگرانی نگاهش کردم.
- چرا؟ چیزی شده؟
خیلی جدی دوباره دستی بین موهایش کشید.
- نه، فقط وقتی حرف تو باشه یا اطراف تو باشم نمیتونم تمرکز کنم.
به خدا که نفسم رفت و قلبم از یک بلندی به زمین پرتاب شد. خیلی راحت و بی تفاوت جملهاش را بیان کرده اما منِ بیجنبه نفسم رفته بود.