پارت پنجاه و پنجم :

- میخوای بری پیش پدرت؟ میتونی بری. تا یک ساعته دیگه ماشین رو می‌فرستم.
"وای خدا! مرسی که مفهوم حرفم رو به موقع گرفت، خدا را شکر که حس مسئولیتش بیدار شده. داشتم از استرس میمردم!" ممنونم کوتاهی زیر لب زمزمه کرده و آرام از روی مبل مخملی اتاق بلند شدم و به طرف در چوبی اتاق حرکت کردم.
به محض اینکه در را بستم، آرام دستم را بالا آورده و هورا کوتاهی از حنجره‌ام خارج شد. در راه رو میچرخیدم و

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۸۱ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • جیم

    00

    قشنگ بود💙

    ۱ سال پیش
  • محدثه کمالی | نویسنده رمان

    😉🥰

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.