ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت پنجاه و سوم :
- چکش کن لطفا.
بانو چشمی گفت و بعد از دست زدن به تمام بدنم که به شدت درد میکرد، گفت:
- نه خدا رو شکر. فقط ضرب دیده.
الیاس آسوده نفسی کشید و تشکر کرد. نگاه آخرش را به اتاق کوچکمان انداخت. آه عمیقی کشید و در سکوت اتاق را ترک کرد. حتی صبر نکرد از او تشکر کنیم!
- پشت کن ببینم!
لباس خونیام را بالا داد و ذرهذره عسل را روی کمرم ریخت. چه احساس خوبی داشتم از سردی عسل و گرمای قلبم. ا