ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت پنجاه و یکم :
تمام قسمت جلویی لباسش از خون کمرم رنگین شده و آن نقطه کاملا در من میسوخت. قلبش چنان محکم میتپید که انگار کیلومترها تا اینجا دویده و حالا به مقصد رسیده است.
چرا صدای قلبش آنقدر بلند بود؟ نفسم را بیرون داده و در حالی که میلرزیدم مرا به اتاق برد. وقتی مرا روی تشک قرار داد، درد مبهم کمرم باعث شد، دستانم را روی بالشتک نرم زیرم گذاشته و سریع نفس عمیقی بکشم. صدایی از پشت سرم شنیدم و صورتم را