پارت پنجاه :

با صدای بلند خان‌زاده چشم‌هایم محکم تر روی هم بسته شد.
- بس کنید!
با این حرفش ربابه از کار ایستاد و شروع به کشیدن نفس‌های عمیق کرد" الهی که نفسات شهید شه"
خان‌زاده ترکه را از دست او کشید، با خشم سیلی‌ای به گوشش زد و او را به عقب پرتاب کرد. ربابه با آن هیکل درشتش روی زمین افتاد و من بی‌اراده پوزخند زدم. زن‌عمو با اخم به طرف او برگشت و گفت:
- چیکار میکنی اِلیاس؟ ربطی به تو ن

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۸۰ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • جیم

    10

    بیچاره دلم براش آتیش کشید یه آدم چطور میتونه انقدر سنگدل باشه

    ۱ سال پیش
  • محدثه کمالی | نویسنده رمان

    🙇‍♀️💔🥲

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.