ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت پنجاه :
با صدای بلند خانزاده چشمهایم محکم تر روی هم بسته شد.
- بس کنید!
با این حرفش ربابه از کار ایستاد و شروع به کشیدن نفسهای عمیق کرد" الهی که نفسات شهید شه"
خانزاده ترکه را از دست او کشید، با خشم سیلیای به گوشش زد و او را به عقب پرتاب کرد. ربابه با آن هیکل درشتش روی زمین افتاد و من بیاراده پوزخند زدم. زنعمو با اخم به طرف او برگشت و گفت:
- چیکار میکنی اِلیاس؟ ربطی به تو ن
جیم
10بیچاره دلم براش آتیش کشید یه آدم چطور میتونه انقدر سنگدل باشه