ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت چهل و هفتم :
حس خوبی به این شعر داشتم. گویا تا عمق وجود، دلم را لرزانده بود. کاغذ را برداشته و با لطافت خندیدم! خواستم قلم را سر جایش بگذارم که در باز شد و در همان حالت خشکم زد.
- تو اینجا داری چیکار میکنی؟
لحظهای چشم بستم و فاتحه خودم را خواندم. همین یک مورد بر سرم نیامده بود که آن هم آمد!
سودا که نزدیک شد سریع کاغذ را کناری انداختم تا آن را نبیند و در اسرع وقت برگردم و آن را بردارم. از اینها