ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت چهل و ششم :
پوفی کشیده و بیخیالی زیر لب زمزمه کردم. پلهها را یکی یکی بالا رفتم و آرام روی فرشهای دست بافتش قدم زدم. هر وقت اینجا میآمدم غرور خاصی در سلول به سلول تنم جاری میشد.
محکم قدم برمیداشتم و پر ابهت! نگاهی به تابلو چهار قل انداختم و تا اتاق سودا مشغول خواندن آن شدم. در اتاق را به آرامی باز کرده و داخل اتاقش رفتم.
- کسی نیست؟
دست به چارچوب در گذاشته و نگاهی به کل اتاق انداختم. پر