ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت چهل و سوم :
همین جمله کافی بود که اشکهایم یکی پس از دیگری روی صورتم بغلتد. در آغوشش فرو رفتم و زار زدم. چقدر در همین دو-سه روز اذیت شده بودم. چه فکری از عمارت داشتم و چه شده بود!
دلم مادرم را میخواست و غذاهای شور و بی نمکش...
دلم صدای پدرم را میخواست موقع قرآن خواندن...
حتی دلم برای شیطنتهای سروگل هم تنگ شده بود.
نمیدانم چقدر گریه کردم درون آغوش سوگند که بالاخره چشمانم خسته شد و خوابم
Fafa
۳۰ ساله 20با تمام وجود منتظر اون روزم برای تمام ققنوس های دربند