پارت سی و هفتم :

- چشمم روشن... ربابه!
ربابه تا اسمش را از زبان زن‌عمو شنید، نفس زنان دست از شکنجه‌اش کشید و خیره به او شد. گویا از چشمانش چیزی را فهمید که سری تکان داد و چشمی گفت.
سپس به سمت انباری پشتی رفت و اینبار با ترکه‌ای فلزی برگشت. متعجب به یزیدان مقابلم چشم دوخته بودم که ربابه دستش را بالا برد و ترکه را روی کمرش فرود آورد. صدای شکستن ستون فقراتش را به وضوح احساس کرده و ناله ‌هایش در سرم طنی

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۸۴ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.