ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت سی و هفتم :
- چشمم روشن... ربابه!
ربابه تا اسمش را از زبان زنعمو شنید، نفس زنان دست از شکنجهاش کشید و خیره به او شد. گویا از چشمانش چیزی را فهمید که سری تکان داد و چشمی گفت.
سپس به سمت انباری پشتی رفت و اینبار با ترکهای فلزی برگشت. متعجب به یزیدان مقابلم چشم دوخته بودم که ربابه دستش را بالا برد و ترکه را روی کمرش فرود آورد. صدای شکستن ستون فقراتش را به وضوح احساس کرده و ناله هایش در سرم طنی