ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت بیست و هفتم :
- چرا به من هیچی نگفتی؟
بینیاش را بالا کشید و پوزخند زد.
- خب الان میدونی، چیکار میتونی برام بکنی؟ هیچی. فقط فهمیدی اما خود توأم خوب میدونی من محکومم به سکوت.
راست میگفت!
من هیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم اما به عمو که میتوانستم بگویم و دست الماس را از بیخ کوتاه کنم.
- به عمو میگم.
مریم هین کشان از آغوشم بیرون آمد.
- همچین