بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» به قلم مبینا حاج سعید
پارت صد و پنجاه و هشتم :
دستش را مشت کرده و با قدرت باقی مانده در وجود نیمه جانش به میز کوبید. خودکارش سُر خورد و برایش مهم نبود که جوهر روی متن قرارداد پخش شد. لبهای سفید شدهاش را به یکدیگر فشرد و چشم بست. سرش را در دست گرفت و فریادش اتاق کار کمنورش را لرزاند. دست راستش ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما