بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» به قلم مبینا حاج سعید
پارت صد و پنجاه و نهم :
بالاخره، دو بطری را با یاری یکدیگر تمام کردند اما تنها کسی که هشیاریاش را از دست داده و مستانه میخندید، ویلیام بود. گردنش تحمل وزن سرش را نداشته و روی قفسه سینهاش افتاده بود. بدنش شل شده و همچون گوشتی بیجان، روی صندلی وا رفته بود. دقیقا همان وضعی ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما