پیرانا به قلم مرجان فریدی
پارت سیزده :
ضرب قلبم را تنظیم کردم…
همان طور که سال ها اموزش دیده بودیم…
که چه چگونه حتی بر تپش قلمان چیره شویم…
_ما طی این سالا موشای زیادی و توی تشکیلات پیدا کردیم…
همان طور که حرف میزد، به سمت استیون رفت.
دندان هایم را روی هم فشردم تا از دهان نفس نکشم
ادمین خیره با چشمان ریز شده مرا مینگریست.
_اما این موش…تقریبا از همه زبر و زرنگ تر بود!
هم زمان دست برد و چنگ زد به مو
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۵۳۹ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
سحر
30چقدر این پارت دردناک بود و قلبمو به درد اورد 😭💔
۱ ماه پیشZeyno
10واای بغض کردم کهه
۲ ماه پیشنسرین
10فقط میتونم بگم برگااااااام💔😶
۴ ماه پیشارام
111چه غمگین، تا اینجا که چندان جالب نبوده، تا بعدش داستان چی بشه
۴ ماه پیشنورا
30اَخی خیلی رو مخه این ادمینه باید یدونه تو مغز اون خالی کنی
۵ ماه پیشM.h
30مرجان؟چرا؟ چرا باید اینطوری میشددددددددددد چرا باید گریه کنمم؟😭😭😭
۶ ماه پیشYuna
20شوک اول واییییییییییییی
۱۰ ماه پیششیدا
20این چی بود😭😐🙂 بغض صگ
۱۱ ماه پیشkia
10💔
۱ سال پیشHASTI
70هی ادمین (پاتریک) لعنتت بهت😐
۱ سال پیشMafi
40با این پارت نصف پاکت سیگار تموم کردم واای😢
۱ سال پیشLily
30نصفه شبی برای مرگ استیون باید زار بزنم؟😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
۱ سال پیشrozhina
10نباید گریه کنم نه نهههه
۱ سال پیشMaedeh_pcy
۲۲ ساله 10💔😭
۱ سال پیش
Hang
10واییی نهههه نههه