زاموفیلیا (جلد دوم مانکن نابودگر) به قلم مریم بهاور84
پارت شصت و پنجم :
زمزمه کردم:
- حتی تو سرماخوردگیتم از ورجه وورجه کردن نمیافتی.
انگار چیزی بهش یادآوری شده باشه تو یه حرکت پرید سمتم و پشت دستشو گذاشت رو پیشونیم.
عصبی غرید:
- مگه نگفتم استراحت کن؟ تو دیشب و اصلا خوابیدی؟
زمزمه کردم:
- یه فکر احمقانه و مضحک اجازه نداد خواب به چشمام بیاد.
- کدوم فکر؟
- نمیدونم. حس میکردم تبت ممکنه عین من منجر به سکته قلبیت بشه. تنفس و ضربانتو
Zahra
10رمان قشنگی هست