پارت شصت و هشتم

زمان ارسال : ۳۴۷ روز پیش

خسته بودم .....خسته شدم از چشم انتظاری ...
دست گلم روی تخت بود...
مانی کنارم میاد و میگه :برو خونه استراحت کن ....
_نه تا وقتی بهوش نیاد تکون نمیخورم از اینجا ....
۶ روز متوالی گذشته بود ....خاله بستری شده بود ....از یه طرف به مادر ستوده سر میزدم از یه طرف به خود ستوده ...
دلم

این رمان به اتمام رسیده است و به درخواست نویسنده به علت (چاپ یا ویرایش) تا اطلاع ثانوی امکان مطالعه آن وجود ندارد

462
280,772 تعداد بازدید
1,316 تعداد نظر
82 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • صدف

    20

    خدا لعنتت کنه فرهاد،اخه چه مرگشه این مرد🥺

    ۱۲ ماه پیش
  • اسرا

    00

    خوبه قابل درکه

    ۱۲ ماه پیش
  • !(: یاشیل قیز

    40

    واقعا دلیل فرهاد هرچیم باشه دیگه محبوبیتشو حداقل پیش من یکی از دس داد!

    ۱۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید