حکم کن به قلم مرجان فریدی
پارت بیست و یکم :
راه افتاد و چشم هایم را بستم.
روز پر اضطراب و هیجانی را پشت سر گذاشته بودم...
یا بهتر میشد گفت هنور پشت سر نگذاشته بودم
غول نهایی مانده بود.
کمی بعد ماشین را نگه داشت.
با تعجب به اطراف زل زدم.
-مگه رسیدیم؟
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
fatiii
۱۶ ساله 40کاااش از زبون ایلین بود 😓