ندیم به قلم نرگس نعمت زاده
پارت سیزده
زمان ارسال : ۱۰۹۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
یک هفته مانند برق و باد گذشت. اصلا چیزی از روزهایم نمی فهمیدم، هر روزی که می گذشت، دل من بی تاب تر و بیتاب تر می شد. احساس گنجشکی را داشتم که قرار است به سرزمینی پر از شکارچی تیرکمان به دست سفر کند. هنوز نرفته، احساس غربت، امانم را بریده بود، یک روز بیشتر به رفتنمان نمانده بود، و د
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
.
00راستش من زیاد این ناراحتی شونو برای رفتن به یه شهر دیگه درک نمی کنم نمیدونم شایدم بخاطر اینه که کسایی که پدرشون نظامیه ،زیاد از این شهر به اون شهر منتقل میشن مثل من