پارت سیزده

زمان ارسال : ۱۰۹۸ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

یک هفته مانند برق و باد گذشت. اصلا چیزی از روزهایم نمی فهمیدم، هر روزی که می گذشت، دل من بی تاب تر و بیتاب تر می شد. احساس گنجشکی را داشتم که قرار است به سرزمینی پر از شکارچی تیرکمان به دست سفر کند. هنوز نرفته، احساس غربت، امانم را بریده بود، یک روز بیشتر به رفتنمان نمانده بود، و د

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • .

    00

    راستش من زیاد این ناراحتی شونو برای رفتن به یه شهر دیگه درک نمی کنم نمیدونم شایدم بخاطر اینه که کسایی که پدرشون نظامیه ،زیاد از این شهر به اون شهر منتقل میشن مثل من

    ۳ سال پیش
  • بهسا

    ۱۴ ساله 00

    مگه همه جای***جنگه نه اصلا این شکلی نیست همجاش سرسبزه و خیلی قشنگ

    ۳ سال پیش
  • ?

    00

    مگه زمان جنگه

    ۳ سال پیش
  • 00

    میخاد بره سوریه

    ۳ سال پیش
  • 03

    اخرش شوهر ترنم شهید میشه؟🥺

    ۳ سال پیش
  • 03

    این چه سوالیه که من میپرسم معلومه به شهادت میرسه🥺

    ۳ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.