پارت سی و هفتم :



فقط نگاهش کردم که تو جاش دراز کشید و همون‌طور که دست‌هاش رو باز می‌کرد با خنده گفت: بیا اینجا؛ صبح بلند شی همه چی یادت میاد.

بی‌حرف به سمتش رفتم که فورا تو جاش نیم خیز شد و حرصی گفت: لامپ رو خاموش کن نیاز! 

دوباره بدون اینکه ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.