پارت نود و چهارم

زمان ارسال : ۱۲۳۱ روز پیش

ستاره‌ها یکی پس از دیگری در آسمان تیره‌ی شب پدیدار می‌شدند و شبی آرام و بهاری بود. مطهره خانم پشت میز غذاخوری نشسته و میوه‌های شسته را خشک می‌کرد و داخل ظرف می‌چید، پرهام وارد آشپزخانه شد و گفت:
- الان دیگه باید برسن نه؟! 
- آره مادر، گفتن بعد از اذان مغرب میان.
پرهام
1393
278,023 تعداد بازدید
842 تعداد نظر
97 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • .

    40

    دلم خیلی واسه پریدخت سوخت . اشتباه زیاد کرد که بیشتر بخاطر شرایط خانواده و عقده های توی دلش بود . جاه طلب بود و میخواست به هر چی که دلش میخواد برسه اما راه درستشو پیدا نکرد...

    ۳ سال پیش
  • ???

    30

    چی شد من که اصلا متوجه نشدم آخه چجوری پری مرددددد مهدخت چی میشه غم پدر تموم نشده غم خواهر اضافه شد هم پری هم مهی زندگی غمگینی دارن خیلی زندگیشون بده

    ۳ سال پیش
  • سارا

    ۲۰ ساله 110

    آخی بیچاره مهدخت داغ کله خانوادش رو دید دلم خیلی براش می سوزه داستان زندگیه اونو بیشتر از بقیه دوس دارم دلم براش کباب شد💔💔😭😭

    ۳ سال پیش
  • .

    132

    درسه پری بد بود ولی مزه رمان بود 😴😐💔

    ۳ سال پیش
  • سوگند

    ۱۳ ساله 20

    آه دو باره تو غغماریموندیم

    ۳ سال پیش
  • yasamin

    141

    دلم سوخت واسه پری😪 ازش خوشم نمیومد ولی راضی به مرگش هم نبودم😅☹

    ۳ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید