هوده به قلم مهدیه سجده
پارت هجده :
با دیدن چالهای دو طرف صورت تهام، خندید و داخل اتاق رفت و همزمان گفت:
- یه ساعت قبل از تموم شدن ساعت کاری بیا یکم حرف بزنیم.
و بعد از شنیدن «چشم جناب جهانشاهی» در اتاقش را بست.
پشت میزش نشست و پلکهایش را مالید. با دیدن میز سیاه ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
میم
10هر پارتی که جلوتر میرم رمان جذاب تر میشه