خاطرات عزیز به قلم معصومه اسدی
پارت پانزده :
برای بار نمیدانم چندم، یاشار یک صندلی برداشت و اینبار بهجای اینکه آن را کنار من بگذارد و برود، ایستاد و نگاهم کرد و من هم نشستم. به امید اینکه اینجا یک دوربین اضافی از مدیر پروژه بگیریم، فقط یک دوربین و تجهیزاتش را با خودمان آوردیم و بعد از رسیدنم ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
اسرا
00حالا جوانا یکمی هیز باشن یه چیزی ولی چندش اون پیرمردهاست که اینجورهستن حالاصاحب پاساژ❤