خاطرات عزیز به قلم معصومه اسدی
پارت چهارده :
مادر داشت خودش را هلاک میکرد! آنقدر پشت تلفن غر زد و آنقدر سکوت کردم که آخرش گفت:
ـ تو که به هر حال کار خودت رو میکنی، هر چی هم من بگم فایده نداره. فقط آقاجون نفهمه. گفتی کی میای اینور؟
خسته بودم. روحم نیاز به سکوت داشت.
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
فاطمه
00خیلی قشنگه