پارت چهارده :

مادر داشت خودش را هلاک می‌کرد! آن‌قدر پشت تلفن غر زد و آن‌قدر سکوت کردم که آخرش گفت:

ـ تو که به هر حال کار خودت رو می‌کنی، هر چی هم من بگم فایده نداره. فقط آقاجون نفهمه. گفتی کی میای این‌ور؟

خسته بودم. روحم نیاز به سکوت داشت.

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.