پارت سی :

با این حرفش تمام وجودم پر می شود از حس خوب اما دلم می خواهد اذیتش کنم.
ـ ولی من مدال نمی خوام.
طاها با تعجب می پرسد:
ـ چرا؟
ـ من کمربند طلاتو می خوام.
طاها در حالی که پاهایش را جمع می کند، چشمکی حواله ام می کند.
ـ خیلی زرنگی به مولا، ولی باشه. من محاله ممکن کار هایی که تو برام کردی و یادم بره.
بعد خیلی سریع خم می شود و بوسه ای روی دستم می زند و از اتاق خارج می شود.
حا

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۷ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • عسل

    ۱۳ ساله 00

    چرا متن رمان نیست؟😢

    ۵ ساعت پیش
  • لیلا

    10

    عالیه

    ۴ هفته پیش
  • سعیده براز | نویسنده رمان

    ممنون عزیزم

    ۴ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.