خاطرات عزیز به قلم معصومه اسدی
پارت ده
زمان ارسال : ۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
از سلام و احوال پرسی مان چیزی نفهمیدم چون حواسم پرت پیراهن مشکی اش بود و البته بوی همیشگی اش که تا دقایقی نمیگذاشت درست متوجه مکالماتمان شوم.
« پس من شب راش ها رو یه جوری بهت میرسونم. باید برم هارد رو بیارم از دفتر. اول تو رو میذارم خونه بعد.» ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
نازنین
00ایلماه و یاشار باهم آشنا شدند ؟ چجوری ؟ یه مقدار نامفهوم هست متن رمان