به زلالی برکه به قلم سعیده براز
پارت هجده :
اما صابر حرف نمی زد و فقط گریه می کرد، میثم همان طور که صابر را در آغوش گرفته بود، مرا دید که آرام آرام در حال اشک ریختن هستم.
- باز تو داری گریه می کنی؟ گریه نکن، حرف بزن ببینم چی شده؟
از جدیتش زبانم بند آمده بود و نمی توانستم حرف بزن ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
فاطمه زهرا
20پارت خوبی بود