پارت شصت و هشتم

زمان ارسال : ۱۵۶ روز پیش

امین هم یک گوشه نشسته بود و با چشمان پر از اشک به زمین زل زده بود. روی یک نیمکت نشستم و به مجید فکر کردم. یعنی آنقدر برایم مهم بود که مادرم را فدایش کنم؟ ادامه زندگی‌‌ام با مجید مساوی بود با دق مرگ شدن مادرم. همانجا تصمیم گرفتم اگر مادرم خوب شود مجید ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید