پارت شصت و هفتم

زمان ارسال : ۱۱۴ روز پیش

در حالی که از رفتن غریبانه‌‌ا‌‌ش ناراحت بودم، به مادرم گفتم:

ـ مامان نباید با مجید اونطوری رفتار می‌‌کردی.

ـ تو خونشون به من قول داد دیگه سراغ تو نیاد.

ـ چرا همتون سعی دارین ما دو نفرو از هم جدا کنید؟

چشمان مادرم پر از اشک ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید