حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت شصت و هفتم :
در حالی که از رفتن غریبانهاش ناراحت بودم، به مادرم گفتم:
ـ مامان نباید با مجید اونطوری رفتار میکردی.
ـ تو خونشون به من قول داد دیگه سراغ تو نیاد.
ـ چرا همتون سعی دارین ما دو نفرو از هم جدا کنید؟
چشمان مادرم پر از اشک شد:
ـ الهام خسته شدم از دست تو و امین. نمیدونم چرا شما دو تا سرنوشتتون با این خوانواده گره خورده و تمومی نداره. مادر این پسر تو رو نمیخواد. دخ
مطالعهی این پارت حدودا ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۸۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
مرضیه نعمتی | نویسنده رمان
👍❤
۱ سال پیشZarnaz
10ای وایییی کاشکی نمیره 🥺عالی بود مرسی مرضیه جونم 😘😘
۱ سال پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
😔❤
۱ سال پیشZarnaz
10ولی الهام خیلی خوب کرد که گفت دمش گرم باید میدونست پسرش چقدر بد شده پرو هم هست🤬😠
۱ سال پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
👌👌
۱ سال پیش
مریم گلی
00امین واقعا داره چکار می کنه ،هم زندگی خودشو خراب کرد هم زندگی خواهرشو ،ممنون نویسنده جان