پارت شصت و هفتم :

در حالی که از رفتن غریبانه‌‌ا‌‌ش ناراحت بودم، به مادرم گفتم:
ـ مامان نباید با مجید اونطوری رفتار می‌‌کردی.
ـ تو خونشون به من قول داد دیگه سراغ تو نیاد.
ـ چرا همتون سعی دارین ما دو نفرو از هم جدا کنید؟
چشمان مادرم پر از اشک شد:
ـ الهام خسته شدم از دست تو و امین. نمی‌‌دونم چرا شما دو تا سرنوشتتون با این خوانواده گره خورده و تمومی نداره. مادر این پسر تو رو نمی‌‌خواد. دخ

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۸۶ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • مریم گلی

    00

    امین واقعا داره چکار می کنه ،هم زندگی خودشو خراب کرد هم زندگی خواهرشو ،ممنون نویسنده جان

    ۱ سال پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    👍❤

    ۱ سال پیش
  • Zarnaz

    10

    ای وایییی کاشکی نمیره 🥺عالی بود مرسی مرضیه جونم 😘😘

    ۱ سال پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    😔❤

    ۱ سال پیش
  • Zarnaz

    10

    ولی الهام خیلی خوب کرد که گفت دمش گرم باید میدونست پسرش چقدر بد شده پرو هم هست🤬😠

    ۱ سال پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    👌👌

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.