حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت شصت و ششم
زمان ارسال : ۱۹۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
فصل 31
چهار روز بود از مجید بی خبر بودم. مادرم مرتب گریه میکرد و ازم میخواست تا کارم به ازدواج و بچه نکشیده از مجید طلاق بگیرم. من هم مردد بودم. منتظر یک تماس بودم. یک تماس کوچولو از مجید که شاید هنوز هم دوستم دارد. با حالت افسردهای رفتم ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
اسرا
00چقدرسخته ممنون بانو💋