ماه خاکستری به قلم زهرا خزائی
پارت پنجاه و چهارم :
پسره مضطربانه پرسید:
_برادرتونن؟
آرکا به جای من جواب داد:
_نخیر...همسرشم.
هم من و هم پسره مات مون برد.
یا خدا.
همسر رو دیگه از کجاش در آورد؟؟؟
پسره هراسان گفت:
_خیلی ببخشید...با اجازه.
بعد هم فلنگ رو بست.
تا گورش رو گم کرد، عصبی به آرکا توپیدم:
_این چه حرفی بود که زدی!
_کدوم حرف؟
هه!
چه ریلکس هم خودش رو زد به کوچه ی علی چپ.
_همین همسر د
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۶ ساعت پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.