ماه خاکستری به قلم زهرا خزائی
پارت پنجاه و سوم :
روز به روز شکم بهش بیشتر میشد.
کاش می تونستم دنبالش بیوفتم و سر از کارش در بیارم!
بعد کلاس، داشتم از آموزشگاه بیرون می رفتم که یکی از شاگردا جلوم رو گرفت.
پسر جوون و خوش سیمایی بود.
چند باری هم قبلا دیده بودمش.
منتظر بهش زل زدم که گفت:
_ببخشید مزاحم شدم...یه دقیقه فقط وقت تون رو میگیرم.
_بفرمایید!
_اگه اشکالی نداره می خوام با هم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشم.
مطالعهی این پارت حدودا ۱ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.