ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هفده
زمان ارسال : ۲۲۲ روز پیش
توی تختم چرخی زدم و همونطور که چشمام بسته بود با لبخند گفتم :
- زندگی مورد علاقه ام، هیچ کار و شغلی نداشته باشم و تا ساعت دوازده اینجوری بگیرم بخوابم عشق کنم.
چشمامو باز کردم و با دیدن ساعت روی دیوار که داشت هفت صبحو نشون میداد عصبانی پتو رو کشیدم رو سرم
- نه، نه فرشته تو باید تا ساعت دوازده بخوابی فهمیدی؟ ما هیچ کاری برای انجام دادن نداریم آخه چرا باید ساعت هفت بیدار شم؟
چند
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آمینا
00چقدر این دختر باحاله.بیچاره ارسلان ،ارسی جونم این فرشته احساس محساس نداره بهش دل نبند بذار فقط دوستت بمونه برای حفظ بقای روابط اجتماعی😅😅
۷ ماه پیشZarnaz
۱۹ ساله 00عالییی مرسی❤️❤️
۷ ماه پیشمریم گلی
00چه اوضاعی شده از یه طرف ارسلان وعلاقش به فرشته واز طرف دیگه اون افراد ناشناس ،حسابی داستان معمایی شده ،دمت گرم نویسنده جان
۷ ماه پیش
پرنیا
00ن خیر فرشته جان روزهای تعطیل زودتر باید بیدارشی😭