پارت شصت و سوم

زمان ارسال : ۲۰۲ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه


فصل سی


چند روزی از رفتن امین گذشته بود و من و مادرم ازش بی خبر بودیم. در حال جواب دادن به تلفن بیمارستان بودم که موبایلم زنگ خورد. گوشی را در جایش گذاشتم و گوشی خودم را از داخل جیب مانتویم در آوردم و اسم مجید را دیدم. لبخند روی ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید