حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت پنجاه و ششم :
مجید نگاهی بهم انداخت و گفت:
ـ خسته شدی الهام؟
ـ آره. خیلی!
گوشیام زنگ خورد و جوابش دادم. خاله بود که میگفت شام گذاشته و بیرون نخوریم. ازش تشکر کردم و گفتم نزدیکیم. وقتی قطع کردم مجید گفت:
ـ الهام من فردا باید برم مشهد.
حیرت زده گفتم:
ـ چرا؟!
ـ مواقع تعطیلات کارای هتل خیلی زیاده. حتماً باید برم مشهد و همه چیز رو چک کنم و رو کارا نظارت داشته باشم.
ـ بری مشهد
Zarnaz
۲۰ ساله 10عالی بود مرسی مرضیه جونم ❤️❤️چقدر سوگل و امین دعوا میکنن البته اینجا الان حق با سوگل بودا🙂