حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت چهل و هفتم :
گوشیام زنگ خورد. مجید بود. به صورت هنگامه نگاه کردم. با تحکم گفت:
ـ بهش بگو بیاد دنبالت!
گوشیام را جواب دادم:
ـ الو...
ـ سلام الهام جان. حالت خوبه؟
ـ ممنون. تو چهطوری؟
ـ امشب خونه سوگل دعوتیم. میام دنبالت.
توی فکر رفتم. یعنی نمیدانست مادرش از من خواسته تنها بیایم یا میدانست و به حرف مادرش اعتنایی نمیکرد؟ لب باز کردم:
ـ من خودم با مامان میام مجی
مطالعهی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
اسرا
00چقدربده بعدحسرت به دل بشن عالی ممنون بانو😘