حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت چهل و دوم :
فصل23
دو هفته از جشن عقدمان گذشته بود و من و مجید هر روز همدیگررا میدیدیم. امکان نداشت روزی باشد که تلفن نکند یا پیامک ندهد یا خانهامان نیاید. من هم همینطور. دائماً در حال تماس تلفنی با مجید بودم. صبح به زحمت از خواب بیدار شدم و محل کارم رفتم. هنگامه و بهاره با دیدنم پی به بی خوابی شب قبلم بردند و شروع کردند دست انداختن:
ـ دیشب با آقاتون بودین؟
ـ خوش گذشت؟
خود
بستی
۴۵ ساله 00خیلی خوبه