سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت سی و هشتم :
به زحمت روی پاهای بی جانم ایستاده بودم ،با چشمان از حدقه در آمده مستقیم محمد را نگاه می کردم .
_مامانم چی شده !!؟
محمد در حالی که به سمت راست می رفت گفت :
فشارش رفته بالا ،نگران نباش!
چند مامور از اداره پلیس آمدند، محمد با عجله عکس کوچک ایمان را که می دانستم از کیف دستی مادرم برداشته به دستشان داد ،بعد کلمات را با عجله،ادا کرد :
_ ما میریم بیمارستان .
سپس گفت:
_ زن عمو
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۳۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.