سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت سی و نهم :
محمد کلافه گفت:
_صبر کن من هم بیام .
چند قدم جلو رفته بودم ،ایستادم و منتظر محمد شدم ،و بعد با هم به سمت بیمارستان رفتیم ،آمبولانس رسیده بود ،حیاط بیمارستان در شب به واسطه چراغ های زیادش، چون روز روشن بود .انگشتانم را توی هم قلاب کرده بودم و سعی می کردم ،سریعتر حرکت کنم،محمد حسابی آشفته بود.تنم گر گرفته بود و بدنم می لرزید.بلاخره به ساختمان رسیدیم، داخل بیمارستان گرم بود و بوی الک
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۲۹ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.