اورینا به قلم سنا فرخی
پارت هفده :
***
حوالی ظهر بود؛ هیراد با مشغلهای فراوان در دفتر کارش به فعالیت میپرداخت و همزمان، تلفنی با مادرش که بیخبری از عماد دلهره به جانش انداختهبود حرف میزد.
پریچهر آهی کشید و با صدایی لرزان گفت:
- هیراد، هر طور شده عماد رو پیدا ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
دلارام
00دلم برای نهال میسوزه رنج زیادی تحمل می کنه اینکه بهترین رفیق تو از دست بدی ، حقیقت مرگشو بدونی و بخوای به بقیه بگی اما اونا بگن تو دیونه و مریضی و باور نکنن خیلی سخته واقعا رمانت عالیه