گیلدا به قلم مرضیه اخوان نژاد
پارت سیصد :
پیشانیاش تا روی شقیقه رگ کشید و عرق روی شقیقهاش دانه زد. حالش خراب بود؛ چنان رنگ میداد و رنگ میگرفت و وحشت زده من را مینگریست که ترسیدم هر آنی سکته کند و وسط اتاق از هوش برود.
فکرش را نمیکرد گیلدای بیچاره تا این حد از پستفطرتیهایش خبر داشته باشد. به خیالش زنی ساده و چشم و گوش بسته واحدِ کناری زندگی میکرد که اگر او در واحد خودش قتل هم مرتکب میشد، این زن چیزی نمیفهمید.