حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت بیست و هفتم :
فصل 15
سه روز گذشته و دختر خانم امیدی مرخص شده بود. طاهره خانم جواب میخواست و من سر در گم و کلافه بودم. شب گذشته با مادرم بحثم شد و شام نخوردم چون یک بند میگفت باید ازدواج کنی و از احمد بهتر پیدا نمیشه. من هم عصبانی شدم و گفتم:
ـ بابا جون، مگه تو میخوای با احمد زندگی کنی؟! بدون علاقه باهاش ازدواج کنم یه عمر بدبخت میشم.
و مادرم هم گفت:
ـ اصلاً به م
اهورا
00خوب