حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت بیست و چهارم :
صدای مادرم را شنیدم:
ـ الهام!
ـ بله؟
ـ ناراحت شدی؟
مثل گیج و منگها نگاهش میکردم.
ـ چرا اینطوری نگام میکنی؟!
ـ میشه بگی نیان مامان؟!
ـ برای چی؟! احمد خیلی پسر خوبیه. چرا نمیخوای بیاد؟
ـ مامان من الان قصد ازدواج ندارم.
و با عجله به اتاقم رفتم و در را بستم. اندیشیدم: «وای الآن مامان چه فکری در موردم میکنه؟! نکنه از علاقم به مجید بو ببره؟!»
مطالعهی این پارت حدودا ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۲۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
آشنا
00خوب بود ولی بقیه پارت ها باز نمیشه چرا