حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت بیست و سوم :
***
مادرم در حالی که چادر معمولی سرش بود جلوی در خانه، در حال حرف زدن با امین بود:
ـ خبر داری مادر زنت مریضه؟
امین در حالی که سوئیچ ماشین دستش بود، حیرت زده اخم کرد:
ـ نه.
در حال مطالعه کتاب بودم و به خاطر باز بودن در سردم بود. بازوهایم را فشردم و گفتم:
ـ امین بیا تو با مامان حرف بزن.
امین گفت:
ـ باید برم جایی کار دارم.
و رو به مادرم گفت:
ـ چرا به من چیزی نگفت
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۲۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
مرضیه نعمتی | نویسنده رمان
♥️
۲ ماه پیشزهرا
۳۰ ساله 00عالیه
۸ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
❤🌹
۸ ماه پیشایلین
20عجب رمانی خیلی خوبههههه
۱۰ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
💞🌺
۱۰ ماه پیشZarnaz
۱۹ ساله 10یه چیزی نکن یهو مثل اسم رمان بهم نرسن و حسرتش همیشه به دل دوتاشون بمونه😪🤔
۱۰ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
این داستان فراز و نشیب زیاد داره💓
۱۰ ماه پیشZarnaz
۱۹ ساله 10اتفاقا خیلی خوب میشه بزار بیان به گوش مجید برسه شاید یه کاری کرد بالاخره 😁🙈عالی بود ممنونم مرضیه جون ❤️
۱۰ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
👌💖
۱۰ ماه پیشاسرا
10چرااینجورمیگه احمدبیایدخواستگاری خبربه شکوه برسه تافکرنکنه الهام پی پسرش
۱۰ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
داستان باید بره جلو🙂
۱۰ ماه پیشمبینا
20عالی
۱۱ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
💝
۱۱ ماه پیش
نیلوفر ادیب
00عالی