رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت چهل و چهارم :
با عجله پله های عمارت رو یکی ،دوتا جا میزاشتم و دامنم رو تو دست گرفته بودم،بخاطر اینکه به پام گیر نکنه و زمین نخورم..
به در اتاق رسیدم و تقه ای به در زدم و بعد شنیدن صدای فخرالزمان کلی تعجب کردم و تلو تلو وارد اتاق شدم..
با دیدن فخزالزمان و پوران کنار ارباب،چشمام از تعجب دودو میزد ،لب باز کردم:
_سلام ارباب
سلام خانم بزرگ.
خانوم بزرگ رو ازم گرفت و خیلی خشک جواب داد:
_علی
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۸۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.