رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت چهل و سوم :
خانم جان،به جان بچم من نمیخواستم این اتفاق بیوفته ،قربان سرتون برم مجبور شدم مجبور.
و شروع کرد به گریه کردن و تو سر خودش زدن..
پلکم شروع به لرزیدن کرد وداد زدم:
_ساکت شو مرتیکه،میدونی اصلا چیکار کردی؟
میدونی با جون یه بی نگاه بازی کردی لامصب؟
پشت هم تو سر و صورت خودش میکوبید و ادای آدم های بی گناه رو در میاورد..
و میگفت:
_خانم جان به جان خودتون به سرتون قسممجبور
عالی بود
00عالی بود