پارت چهل و سوم :

خانم جان،به جان بچم من نمیخواستم این اتفاق بیوفته ،قربان سرتون برم مجبور شدم مجبور.
و شروع کرد به گریه کردن و تو سر خودش زدن..
پلکم شروع به لرزیدن کرد وداد زدم:
_ساکت شو مرتیکه،میدونی اصلا چیکار کردی؟
میدونی با جون یه بی نگاه بازی کردی لامصب؟
پشت هم تو سر و صورت خودش میکوبید و ادای آدم های بی گناه رو در میاورد..
و میگفت:
_خانم جان به جان خودتون به سرتون قسم‌مجبور

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۸۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • عالی بود

    00

    عالی بود

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.